ژرفنای حماسه

ای دریغا! ندانم که فایده و حظ از این سخن ها که خواهد برداشت٬ جانم فدای او باد.

ژرفنای حماسه

ای دریغا! ندانم که فایده و حظ از این سخن ها که خواهد برداشت٬ جانم فدای او باد.

فریبکار دغل پیشه

گل شکفته ! خداحافظ، اگرچه لحظــه دیـــدارت 

 شروع وسوسه‌ای در من، به نام دیدن و چیدن بود 

 

 من و تو آن دو خطیـم آری، موازیــان به ناچاری  

 که هردو باورمان ز آغـاز، به یکدگــر نرسیدن بود 

 

 اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا  

بهار در گل شیپـوری، مدام گرم دمیدن بود  

 

شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من 

 فریبکــار دغل‌پیشه، بهانه ‌اش نشنیـدن بود

مومیایی

    

گفت: دماغتو بکش عقب باز که داری صورتمو سوراخ میکنی. 

راست میگفت بیچاره. خودم را کشیدم عقبتر٬ چشمم به یکی دیگه از اونها افتاد٬تکونش دادم و با هیجان گفتم: اوناهاش یکی دیگه داره میاد٬با عصا. یه دست و یه چشم هم نداره. 

گفت: میدونم ٬بسه دیگه٬ اینا که یکی دوتا نیستن برو پی کارت. گفتم نه جایی نمیرم از اونا میترسم. 

سرش به طرف من چرخید دو سه تار موی قرمز روی فرق سر کچلش در اهتزاز بود. یک چشمش هم نقره ای بود.گفت: از من نمیترسی؟ 

گفتم نه تو که از خودی. گفت: حیف که از نواده کمبوجیه و داریوشی٬وگرنه یه طلسم حسابی برات مینوشتم. 

گفتم: تو اونا رو از کجا میشناسی؟ گفت:خوب اونا سالها بر ما حکومت کردن آدمای بدی نبودن٬ هرچی باشه از این...د بکش عقب اون لامصبو٬شرتو کم میکنی یا...آقا بیا ببین این حرف حسابش چیه؟

مومیایی عصا بدست که ایستاده بود و ما رو نگاه میکرد عصاشو بلند کرد و لی لی کنان به طرف من آمد.تازه فهمیدم که یک پا هم ندارد.فرار را بر قرار ترجیح دادم... 

دیگه تعداد مومیایی ها خیلی زیاد شده بود. انگار همه مرده های مصر زنده شده بودند٬معلوم نبود از کدام قبرستانی بلند میشدند٬از کوچه پس کوچه ها عبور میکردند و در نهایت توده سیاهی از آنها را می دیدی که در میدان التحریر

جمع میشدند٬آنها بعد از هزاران سال بیدار شده بودند.

ذکی۲

   درست یادم نیست کی بود. بله دهم بهمن بود که وسط باغچه نشسته بودم و خاک بازی میکردم ٬که یهو دیدم پدر بزرگ باچالاکی پرید وسط حیاط و با سه جهش خود را به در حیاط رساند.

ادامه مطلب ...

ه

ایکاش میتوانستم  

         خون رگهایم را  

                         قطره 

                             قطره 

                                  قطره  

              بگریم تا باورم کنند.

اسطوره مدرن(پیر مرد و دریا)

   

«آدمی نابود می‌شود اما هیچ گاه شکست نمی‌خورد»  

کتاب پیر مرد ودریا بهترین داستان از ارنست همینگوی و بسیار ساده و کوتاه است. خلاصه ماجرای آن :  

   ماهیگیر پیری که هشتاد وچهار روز است نتوانسته ماهی بگیرد٬ سرانجام روزی موفق به انجام این کار میشود و ماهی بزرگی صید میکند.

ادامه مطلب ...