ژرفنای حماسه

ای دریغا! ندانم که فایده و حظ از این سخن ها که خواهد برداشت٬ جانم فدای او باد.

ژرفنای حماسه

ای دریغا! ندانم که فایده و حظ از این سخن ها که خواهد برداشت٬ جانم فدای او باد.

آدامس

   ...پیش از او عدّه ای از کلاس بیرون آمده بودند . تصمیم گرفت گچ ها را از لباسش بتکاند اما آدامسی که به شلوارش چسبیده بود او را متوجه خود کرد. عجب! پس بچّه ها امروز بیکار نبوده اند. معلم جیبهایش را گشت . نه هنوز جیبش را نزده اند. او بعد از کلاس به این چیز ها فکر میکرد در حالی که به شاگردان اندیشیدن را آموخته بود. در همان لحظه در یک دانشگاه آتشی از دهان استادی تنوره کشید و شاگردی را جزقاله کرد٬ در حالی که به او اندیشه ها را می آموخت.

طفلی به نام شادی

طفلی به نام شادی، دیریست گمشده ست 

با چشمهای روشنِ براق  

با گیسویی بلند به بالای آرزو  

هرکس از او نشانی دارد ما را کند خبر 

این هم نشان ما :  

یک سو خلیج فارس  

سوی دگر خزر  

 

م.سرشک

نقب در خزانه عصمت

    

      دیوان روی در پرده ی تواری در نکشیده اند و از دیده های ظاهربین محجوب نگشته اند. آشکارا می گردند و با آدمیان از راه مخالطت و آمیزش در می آیند و به اغوا و اضلال٬ خلق را از راه حق می گردانند و اباطیل خیالات در چشم عالمیان آراسته مینمایند. آنان به وقت افسون چون ابلیس از «لا حول» نگریزند و چون مغناطیس در آهن آویزند. عفریته ی بنیان کنند و خاتم سلیمان میشکنند و نقب در خزانه ی عصمت آدم میزنند!