سیبیل دایی ذکی سه کیلو و نیم وزنش بود. وچون همیشه اونها رو تاب میداد دستی بر آسمانها افشانده بودند.از بچگی عاشقش بودم. نه فقط به خاطر سیبیلاش، آخه داییم فیلسوف هم هست.
خیلی ها وقتی میومدن خونه ما دچار خوف و وحشت میشدن ،چون عکس داییم رو تو هال زدم. آخرین باری که این عکس قربانی گرفت٬ بابام دیگه تاب نیاورد و با اعتراض گفت: عکس این متیکه رو بکن. گفتم نه نمیکنم ،چون دیگه جایی ندارم تا اونو بچسبونم .اتاقم که دور تا دورش عکس اخوان ثالث و فروغ و علی دایی و شجریان و این حرفاست تازه عکس شاملو (با سیگار)هم پشت عکس داییه. پدرم رئوفانه گفت: خوب بابا جون بزنش سر در مستراح. از این همه توهین و نا سزا خونم به جوش آمد و فریاد زدم :من اینا رو به دایی میگم و گریه کنان به اتاق رفتم ،درحالی که صدای ولو شدن تابلو کف حیاط رو شنیدم وبابام که میگفت: دیوانه!
اندیشناک انگشت در تاریخ ایران کرده بودم تا ببینم که آیا صدای زنی رامیشنوم؟ البته مرا با آنها کاری نیست، غیبت آنها در طول تاریخ است که با من کار دارد.
دیری کاویدم غیر از شیرین حقیقتا صدای کسی دیگر را نشنیدم.مابقی فقط صدای مردانی بودند که زنی آنها رافریاد میکشید.
از غور تاریخ بیرون میایم و انگشت در دماغ کتاب داستانم را میخوانم.
ای هرگز و همیشه و نزدیک و دیر و دور!
در هرکجا و هیچ کجا، در چه مأمنی؟
در مسجدی و گوشه ی میخانه ات پناه
آلوده ی شرابی و پاکیزه دامنی.
هر مصرعت عُصاره ی اعصار و ای شگفت!
کاینده را به آینگی صبحِ روشنی.
«ابوالقاسم فردوسی شاهنامه به شعر کرد، و بر نام سلطان محمود کرد و چندین روز همی برخواند.
محمود گفت: همه شاهنامه خود هیچ نیست مگر حدیث رستم ،و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست.
بوالقاسم گفت: زندگانی خداوند دراز باد ،ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد.اما این دانم که خدای تعالی خویشتن را هیچ بنده چون رستم دیگر نیافرید.
این بگفت وزمین بوسه کرد وبرفت. ملک محمود وزیر را گفت: این مردک به تعریض مرا دروغزن خواند. وزیرش گفت بباید کشت هرچند طلب کردند نیافتند.
چون بگفت و رنج خویش ضایع کرد وبرفت هیچ عطا نایافته. تا به غربت فرمان یافت1.»2
1.وفات یافت
2.تاریخ سیستان