گاو نر نگاهی از روی محبت به بز ماده افکند و بز که پاسخ لبخندش را یافته بود٬ سر گرداند و مشغول شیر دادن به بزغاله شد.
در آنسوی پرچین تقریبا چیزی برای خوردن وجود نداشت٬ اما گوسفندی با تقلا میخواست از آن بگذرد٬حس قوی کنجکاوی اش به او میگفت: خدا را چه دیدی؟شاید آنجا چیزهای بیشتر و بهتری برای خوردن بود.
گاو ماده در حالی که با دمش مگس ها را میراند به پهنی که ریخته بود فکر میکردو عقیده داشت که بلاخره اینها در خوشگواری علوفه موثر است.
بزغاله ای دیگر در درخت مو آویخته بود و به آن خوشه انگور که خورده بود میاندیشید.
بز نر هم که متوجه نگاه گاو به همسرش شده بود این اتفاق را سر آغاز جدیدی در اتفاقات مزرعه میدانست.
و دهقان خواب بود. کلاهی صورتش را از اشعه آفتاب محافظت میکرد٬ ومگسی بر روی آن میرقصید.