-
ایثار
دوشنبه 5 آبانماه سال 1393 11:19
و شقیق گفت: ای ابراهیم! چه میکنی در کار معاش؟ گفت: اگر چیزی رسد شکر کنم و اگر نرسد صبر . شقیق گفت: سگان بلخ همین کنند که چون چیزی دهندشان مراعات کنند و دم جنبانند واگر نباشد صبرکنند. ابراهیم گفت: شما چگونه کنید؟ گفت: اگر ما را چیزی رسد ایثار کنیم و اگر نرسد شکر کنیم.
-
؟
پنجشنبه 5 خردادماه سال 1390 20:53
بــا مــن بــودی مـنت نمیدانستـــم یــا مــن بــودی مـنت نمیدانستــم؟ چون من زمیان شدم تو را دانستم تــا مــن بــودی مـنت نمیدانستــم!
-
المقدر کائن
دوشنبه 2 خردادماه سال 1390 19:06
خورشید درحال غروب کردن بود و دوستم بر روی دیوار سیمانی میلغزید و با من می آمد. او در حالی که رنگ میباخت از هر دری داد سخن میداد. و من گوش میکردم و به نتایجی هم رسیده بودم٬ نظیر: المقدّر کائن ٬ کمال العلم فی الحلم٬ ذکر الموت جلاء القلب٬ صاحب العقل مغبوطْ و... لحظه ای بعد صدایش نمیآمد. روی دیوار اثری از سایه ام نبود....
-
آدامس
جمعه 16 اردیبهشتماه سال 1390 10:00
...پیش از او عدّه ای از کلاس بیرون آمده بودند . تصمیم گرفت گچ ها را از لباسش بتکاند اما آدامسی که به شلوارش چسبیده بود او را متوجه خود کرد. عجب! پس بچّه ها امروز بیکار نبوده اند. معلم جیبهایش را گشت . نه هنوز جیبش را نزده اند. او بعد از کلاس به این چیز ها فکر میکرد در حالی که به شاگردان اندیشیدن را آموخته بود. در همان...
-
طفلی به نام شادی
جمعه 9 اردیبهشتماه سال 1390 19:19
طفلی به نام شادی، دیریست گمشده ست با چشمهای روشنِ براق با گیسویی بلند به بالای آرزو هرکس از او نشانی دارد ما را کند خبر این هم نشان ما : یک سو خلیج فارس سوی دگر خزر م.سرشک
-
نقب در خزانه عصمت
جمعه 9 اردیبهشتماه سال 1390 18:13
دیوان روی در پرده ی تواری در نکشیده اند و از دیده های ظاهربین محجوب نگشته اند. آشکارا می گردند و با آدمیان از راه مخالطت و آمیزش در می آیند و به اغوا و اضلال٬ خلق را از راه حق می گردانند و اباطیل خیالات در چشم عالمیان آراسته مینمایند. آنان به وقت افسون چون ابلیس از «لا حول» نگریزند و چون مغناطیس در آهن آویزند. عفریته...
-
مزرعه
سهشنبه 23 فروردینماه سال 1390 17:09
گاو نر نگاهی از روی محبت به بز ماده افکند و بز که پاسخ لبخندش را یافته بود٬ سر گرداند و مشغول شیر دادن به بزغاله شد. در آنسوی پرچین تقریبا چیزی برای خوردن وجود نداشت٬ اما گوسفندی با تقلا میخواست از آن بگذرد٬حس قوی کنجکاوی اش به او میگفت: خدا را چه دیدی؟شاید آنجا چیزهای بیشتر و بهتری برای خوردن بود. گاو ماده در حالی که...
-
رؤیای جاودانگی
یکشنبه 15 اسفندماه سال 1389 18:11
« چشمانت را مبند.مبادا از آب بترسی! که این مایه حیات دشمن جانت خواهد شد .» چنین گفت زرتشت آنگاه که اسفندیار را به آب مقدس میشست. این بزرگترین رؤیای بشری آیا تحقق میابد؟ نه...نه...چشمانش را بست. اسفندیار بیمرگ است اما تا وقتی که چشمانش را باز نکرده باشد. به هنگام خواب چشمان را میبندند. او جاودانگی را باید در خواب...
-
دل و دلبر
جمعه 13 اسفندماه سال 1389 18:01
ای دلبر ما مباش بی دل بر ما یک دلبر ما به که دو صد دل بر ما نه دل بر ما نه دلبر اندر بر ما یا دل بر ما فرست یا دلبر ما * *بو سعید ابوالخیر
-
باغبان بود کلایش ز نمد
پنجشنبه 28 بهمنماه سال 1389 15:06
«پارودی» اصطلاحا به شعری گفته میشود که در پاسخ شعری دیگر سروده باشند. مثال های فراونی را میتوان در این باب آورد. از آن جمله پاسخ زیبای فروغ فرخزاد به شعر معروف «تو به من خندیدی» حمید مصدق بود. شعر مصدق را بی شک علاقه مندان شنیده یا خوانده اند: «تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم...
-
فریبکار دغل پیشه
دوشنبه 25 بهمنماه سال 1389 18:53
گل شکفته ! خداحافظ، اگرچه لحظــه دیـــدارت شروع وسوسهای در من، به نام دیدن و چیدن بود من و تو آن دو خطیـم آری، موازیــان به ناچاری که هردو باورمان ز آغـاز، به یکدگــر نرسیدن بود اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا بهار در گل شیپـوری، مدام گرم دمیدن بود شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من فریبکــار دغلپیشه،...
-
مومیایی
جمعه 15 بهمنماه سال 1389 15:12
گفت: دماغتو بکش عقب باز که داری صورتمو سوراخ میکنی. راست میگفت بیچاره. خودم را کشیدم عقبتر٬ چشمم به یکی دیگه از اونها افتاد٬تکونش دادم و با هیجان گفتم: اوناهاش یکی دیگه داره میاد٬با عصا. یه دست و یه چشم هم نداره. گفت: میدونم ٬بسه دیگه٬ اینا که یکی دوتا نیستن برو پی کارت. گفتم نه جایی نمیرم از اونا میترسم. سرش به طرف...
-
ذکی۲
دوشنبه 11 بهمنماه سال 1389 17:02
درست یادم نیست کی بود. بله دهم بهمن بود که وسط باغچه نشسته بودم و خاک بازی میکردم ٬که یهو دیدم پدر بزرگ باچالاکی پرید وسط حیاط و با سه جهش خود را به در حیاط رساند. قبل از اینکه در را باز کند فریاد زد زکیییی... ودر باز شد. فهمیدم که دایی زکی آمده. گفته بودم که دایی زکی فیلسوف بود٬ وبیشتر اوقات در گوشه و کنار دنیا درس...
-
ه
شنبه 9 بهمنماه سال 1389 16:29
ایکاش میتوانستم خون رگهایم را قطر ه قطر ه قطر ه بگریم تا باورم کنند.
-
اسطوره مدرن(پیر مرد و دریا)
دوشنبه 4 بهمنماه سال 1389 19:37
«آدمی نابود میشود اما هیچ گاه شکست نمیخورد» کتاب پیر مرد ودریا بهترین داستان از ارنست همینگوی و بسیار ساده و کوتاه است. خلاصه ماجرای آن : ماهیگیر پیری که هشتاد وچهار روز است نتوانسته ماهی بگیرد٬ سرانجام روزی موفق به انجام این کار میشود و ماهی بزرگی صید میکند. پیرمرد تاکنون به یاد ندارد که کسی چنین ماهی بزرگی گرفته...
-
ذکی
سهشنبه 28 دیماه سال 1389 19:18
سیبیل دایی ذکی سه کیلو و نیم وزنش بود. وچون همیشه اونها رو تاب میداد دستی بر آسمانها افشانده بودند.از بچگی عاشقش بودم. نه فقط به خاطر سیبیلاش، آخه داییم فیلسوف هم هست. خیلی ها وقتی میومدن خونه ما دچار خوف و وحشت میشدن ،چون عکس داییم رو تو هال زدم. آخرین باری که این عکس قربانی گرفت٬ بابام دیگه تاب نیاورد و با اعتراض...
-
غور در تاریخ
دوشنبه 27 دیماه سال 1389 17:47
اندیشناک انگشت در تاریخ ایران کرده بودم تا ببینم که آیا صدای زنی رامیشنوم؟ البته مرا با آنها کاری نیست، غیبت آنها در طول تاریخ است که با من کار دارد. دیری کاویدم غیر از شیرین حقیقتا صدای کسی دیگر را نشنیدم.مابقی فقط صدای مردانی بودند که زنی آنها رافریاد میکشید. از غور تاریخ بیرون میایم و انگشت در دماغ کتاب داستانم را...
-
عصاره اعصار
دوشنبه 27 دیماه سال 1389 10:59
ای هرگز و همیشه و نزدیک و دیر و دور! در هرکجا و هیچ کجا، در چه مأمنی؟ در مسجدی و گوشه ی میخانه ات پناه آلوده ی شرابی و پاکیزه دامنی. هر مصرعت عُصاره ی اعصار و ای شگفت! کاینده را به آینگی صبحِ روشنی.
-
عطا نایافته
یکشنبه 26 دیماه سال 1389 18:27
«ابوالقاسم فردوسی شاهنامه به شعر کرد، و بر نام سلطان محمود کرد و چندین روز همی برخواند. محمود گفت: همه شاهنامه خود هیچ نیست مگر حدیث رستم ،و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست. بوالقاسم گفت: زندگانی خداوند دراز باد ،ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد.اما این دانم که خدای تعالی خویشتن را هیچ بنده چون رستم دیگر...