بــا مــن بــودی مـنت نمیدانستـــم
یــا مــن بــودی مـنت نمیدانستــم؟
چون من زمیان شدم تو را دانستم
تــا مــن بــودی مـنت نمیدانستــم!
خورشید درحال غروب کردن بود و دوستم بر روی دیوار سیمانی میلغزید و با من می آمد. او در حالی که رنگ میباخت از هر دری داد سخن میداد. و من گوش میکردم و به نتایجی هم رسیده بودم٬ نظیر: المقدّر کائن ٬ کمال العلم فی الحلم٬ ذکر الموت جلاء القلب٬ صاحب العقل مغبوطْ و...
لحظه ای بعد صدایش نمیآمد. روی دیوار اثری از سایه ام نبود. خورشید غروب کرده بود!