گفت: اگر چیزی رسد شکر کنم و اگر نرسد صبر.
شقیق گفت: سگان بلخ همین کنند که چون چیزی دهندشان مراعات کنند و دم جنبانند واگر نباشد صبرکنند.
ابراهیم گفت: شما چگونه کنید؟
گفت: اگر ما را چیزی رسد ایثار کنیم و اگر نرسد شکر کنیم.
بــا مــن بــودی مـنت نمیدانستـــم
یــا مــن بــودی مـنت نمیدانستــم؟
چون من زمیان شدم تو را دانستم
تــا مــن بــودی مـنت نمیدانستــم!
خورشید درحال غروب کردن بود و دوستم بر روی دیوار سیمانی میلغزید و با من می آمد. او در حالی که رنگ میباخت از هر دری داد سخن میداد. و من گوش میکردم و به نتایجی هم رسیده بودم٬ نظیر: المقدّر کائن ٬ کمال العلم فی الحلم٬ ذکر الموت جلاء القلب٬ صاحب العقل مغبوطْ و...
لحظه ای بعد صدایش نمیآمد. روی دیوار اثری از سایه ام نبود. خورشید غروب کرده بود!
...پیش از او عدّه ای از کلاس بیرون آمده بودند . تصمیم گرفت گچ ها را از لباسش بتکاند اما آدامسی که به شلوارش چسبیده بود او را متوجه خود کرد. عجب! پس بچّه ها امروز بیکار نبوده اند. معلم جیبهایش را گشت . نه هنوز جیبش را نزده اند. او بعد از کلاس به این چیز ها فکر میکرد در حالی که به شاگردان اندیشیدن را آموخته بود. در همان لحظه در یک دانشگاه آتشی از دهان استادی تنوره کشید و شاگردی را جزقاله کرد٬ در حالی که به او اندیشه ها را می آموخت.
طفلی به نام شادی، دیریست گمشده ست
با چشمهای روشنِ براق
با گیسویی بلند به بالای آرزو
هرکس از او نشانی دارد ما را کند خبر
این هم نشان ما :
یک سو خلیج فارس
سوی دگر خزر
م.سرشک