...پیش از او عدّه ای از کلاس بیرون آمده بودند . تصمیم گرفت گچ ها را از لباسش بتکاند اما آدامسی که به شلوارش چسبیده بود او را متوجه خود کرد. عجب! پس بچّه ها امروز بیکار نبوده اند. معلم جیبهایش را گشت . نه هنوز جیبش را نزده اند. او بعد از کلاس به این چیز ها فکر میکرد در حالی که به شاگردان اندیشیدن را آموخته بود. در همان لحظه در یک دانشگاه آتشی از دهان استادی تنوره کشید و شاگردی را جزقاله کرد٬ در حالی که به او اندیشه ها را می آموخت.
دانشجوهای بدبخت...
انگار تو مدرسه بیشتر به شما خوش میگذشته !