ژرفنای حماسه

ای دریغا! ندانم که فایده و حظ از این سخن ها که خواهد برداشت٬ جانم فدای او باد.

ژرفنای حماسه

ای دریغا! ندانم که فایده و حظ از این سخن ها که خواهد برداشت٬ جانم فدای او باد.

آدامس

   ...پیش از او عدّه ای از کلاس بیرون آمده بودند . تصمیم گرفت گچ ها را از لباسش بتکاند اما آدامسی که به شلوارش چسبیده بود او را متوجه خود کرد. عجب! پس بچّه ها امروز بیکار نبوده اند. معلم جیبهایش را گشت . نه هنوز جیبش را نزده اند. او بعد از کلاس به این چیز ها فکر میکرد در حالی که به شاگردان اندیشیدن را آموخته بود. در همان لحظه در یک دانشگاه آتشی از دهان استادی تنوره کشید و شاگردی را جزقاله کرد٬ در حالی که به او اندیشه ها را می آموخت.

نظرات 1 + ارسال نظر
ریحانه جمعه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:06 ب.ظ

دانشجوهای بدبخت...
انگار تو مدرسه بیشتر به شما خوش میگذشته !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد