![]()
گفت: دماغتو بکش عقب باز که داری صورتمو سوراخ میکنی.
راست میگفت بیچاره. خودم را کشیدم عقبتر٬ چشمم به یکی دیگه از اونها افتاد٬تکونش دادم و با هیجان گفتم: اوناهاش یکی دیگه داره میاد٬با عصا. یه دست و یه چشم هم نداره.
گفت: میدونم ٬بسه دیگه٬ اینا که یکی دوتا نیستن برو پی کارت. گفتم نه جایی نمیرم از اونا میترسم.
سرش به طرف من چرخید دو سه تار موی قرمز روی فرق سر کچلش در اهتزاز بود. یک چشمش هم نقره ای بود.گفت: از من نمیترسی؟
گفتم نه تو که از خودی. گفت: حیف که از نواده کمبوجیه و داریوشی٬وگرنه یه طلسم حسابی برات مینوشتم.
گفتم: تو اونا رو از کجا میشناسی؟ گفت:خوب اونا سالها بر ما حکومت کردن آدمای بدی نبودن٬ هرچی باشه از این...د بکش عقب اون لامصبو٬شرتو کم میکنی یا...آقا بیا ببین این حرف حسابش چیه؟
مومیایی عصا بدست که ایستاده بود و ما رو نگاه میکرد عصاشو بلند کرد و لی لی کنان به طرف من آمد.تازه فهمیدم که یک پا هم ندارد.فرار را بر قرار ترجیح دادم...
دیگه تعداد مومیایی ها خیلی زیاد شده بود. انگار همه مرده های مصر زنده شده بودند٬معلوم نبود از کدام قبرستانی بلند میشدند٬از کوچه پس کوچه ها عبور میکردند و در نهایت توده سیاهی از آنها را می دیدی که در میدان التحریر
جمع میشدند٬آنها بعد از هزاران سال بیدار شده بودند.
موفق باشید
سلام. پدر من خیلی از مومیایی خوشش میاد. منو بردی به خاطراتم. ممنون
ممنون از لطفتون ! خارج از دنیای مجازی هم افتخار آشنایی با شما رو دارم؟؟؟
متاسفانه نه.
سلام . تا حالا ندیدمت ولی از نوشتت فهمیدم ماشا الله هزار ماشا الله دماغ رو فرمی داری. خدا برکت بده!