سیبیل دایی ذکی سه کیلو و نیم وزنش بود. وچون همیشه اونها رو تاب میداد دستی بر آسمانها افشانده بودند.از بچگی عاشقش بودم. نه فقط به خاطر سیبیلاش، آخه داییم فیلسوف هم هست.
خیلی ها وقتی میومدن خونه ما دچار خوف و وحشت میشدن ،چون عکس داییم رو تو هال زدم. آخرین باری که این عکس قربانی گرفت٬ بابام دیگه تاب نیاورد و با اعتراض گفت: عکس این متیکه رو بکن. گفتم نه نمیکنم ،چون دیگه جایی ندارم تا اونو بچسبونم .اتاقم که دور تا دورش عکس اخوان ثالث و فروغ و علی دایی و شجریان و این حرفاست تازه عکس شاملو (با سیگار)هم پشت عکس داییه. پدرم رئوفانه گفت: خوب بابا جون بزنش سر در مستراح. از این همه توهین و نا سزا خونم به جوش آمد و فریاد زدم :من اینا رو به دایی میگم و گریه کنان به اتاق رفتم ،درحالی که صدای ولو شدن تابلو کف حیاط رو شنیدم وبابام که میگفت: دیوانه!
دست شما درد نکنه
سپاس
بزرگ باشی
مرسی